سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمندان، امنای امّت من هستند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :14
بازدید دیروز :0
کل بازدید :6125
تعداد کل یاداشته ها : 7
103/9/8
11:27 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
vahid anari[10]

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
بهمن 90[2]
لوگوی دوستان
 

خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است. این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند.

I am thankful for my teenage daughter who is complaining about doing dishes because that means she is at home not on the street.

****************************************************

خدا را شکر که مالیات می پردازم این یعنی شغل و در آمدی دارم و بیکار نیستم.

I am thankful for the taxes that I pay, because it means that I am employed.

****************************************************

خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند. این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم.

I am thankful for the clothes that a fit a little too snag, because it means I have enough to eat.

****************************************************

خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم. این یعنی توان سخت کار کردن را دارم.

I am thankful for weariness and aching muscles at the end of the day, because it means I have been capable of working hard

****************************************************

خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم. این یعنی من خانه ای دارم.

because it means I have a home.   I am thankful for a floor that needs mopping and windows that need cleaning

****************************************************

خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم. این یعنی هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.

I am thankful for the parking spot I find at the far end of the parking lot, because it means I am capable of walking and that I have been blessed with transportation.

*****


  
  

ثروتمند تر از بیل گیتس!

  19MAY  20119 Comments

by adminin   حکایات Tags  : بیل گیتسثروت

15


از بیل گیتس پرسیدند از تو ثروتمند تر هم هست؟ در جواب گفت بله فقط یک نفر.
پرسیدند چه کسی است؟

در جواب گفت : من سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه های در حقیقت طراحی مایکروسافت را تو ذهنم داشتم پی ریزی میکردم، در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم برای همین اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه منو دید گفت این روزنامه مال خودت بخشیدمش به خودت بردار برای خودت گفتم آخه من پول خرد ندارم.

گفت برای خودت بخشیدمش برای خودت سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز داشتم دوباره چشمم به یه مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت
این مجله رو بردار برا خودت گفتم پسرجون چند وقت پیش باز من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟!

پسره گفت آره من دلم میخواد ببخشم از سود خودمه که میبخشم به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من مونده که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی اینا رو میگه
بعد از 19 سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم.

اکیپی رو تشکیل دادم و گفتم برید و ببینید در فلان فرودگاه کی روزنامه میفروخته. یک ماه و نیم تحقیق کردند متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمانه که الان دربان یک سالن تئاتره خلاصه دعوتش کردن اداره ازش پرسیدم منو میشناسی؟
گفت بله جناب عالی آقای بیلگیتس معروف که دنیا میشناسدتون بهش گفتم سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا اینکار رو کردی؟

گفت طبیعی است چون این حس و حال خودم بود حالا میدونی چه کارت دارم، میخوام اون محبتی که به من کردی رو جبران کنم.
جوان پرسید به چه صورت؟ هر چیزی که بخوای به تو میدهم. (بیل گیتس میگه خود این جوونه وقتی با من صحبت میکرد مرتب میخندید)

پسره سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم میدی؟ هرچی که بخوای!
واقعاً هر چی بخوام؟

بیل گیتس گفت: آره هر چی که بخوای بهت میدم، من به 50 کشور آفریقایی وام داده ام به اندازه تمام اونا به تو میبخشم.
جوون گفت: آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی گفتم: یعنی چی؟ نمیتونم یا نمیخوام؟

گفت: تواناییش رو داری اما نمیتونی جبران کنی. پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم؟
جوون سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه.

اصلا جبران نمیکنه. با این کار نمیتونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست!
بیل گیتس میگه همواره احساس میکنم ثروتمند تر از من کسی نیست جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست.

 


90/11/16::: 2:23 ع
نظر()
  
  

بیل گیتس

   اگرفنّاوری جنرال موتـــورز با سرعتی همســــان فنّاوری کامپیوتر پیشرفت کرده بود، امروز اتومبیلهایی سوار می‌شدیم که  : 
 

  ·          سرعتشان 22000 مایل بر ساعت بود  !

  ·          مصرف بنزین آنها 4 لیتر درهر 1000 مایل بود  !!

·        بهای آنها 25 دلار بود!!!

 

 

پاسخ جنرال موتورز

1 -  بدون هیچ دلیلی ماشین شما در روز دوبار تصادف می‌کرد!

2 -  هردفعه که خطهای وســط خیابان را ازنو نقاشی می‌کردند شما باید یک ماشین جدید می‌خریدید!

3 - گاه وبیگاه ماشین شما درخیابانها از حرکت باز می‌ایستــــاد وشما چاره‌ای جز استارت(Restart) مجدد نداشتید!

4 - هربار که جنــــرال موتورز مدل جدیدی را به بازار عرضه می‌کرد خریداران ماشین باید راننــــدگی را از اول یاد می‌گرفتند چون هیچ یک از عملکردها و کنترلهای ماشین مانند مدل قبلی نبود!

5 - برای خاموش‌کردن ماشین باید دکمه استارت را می‌زدند!

6 - جنرال موتورز خریداران ماشینهایش را مجبور به خرید نقشه‌های راههایی می‌کرد که ممکــــن بود اصلاً به درد راننـــدگان نخورد.

7 - کیسة هــــــوا قبل از بازشدن در هنگام تصادف از شما می‌پرسید:

Are You Sure ?!

 


  
  

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:

امیلی عزیز، عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.
با عشق، خدا

امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود.

در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند.

در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت: خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟

امیلی جواب داد:آ متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام.

مرد گفت:آ بسیار خوب خانم، متشکرم و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: آ آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید. وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:

امیلی عزیز، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم،
با عشق، خدا


  
  

چطوری داماد بیل گیتس شوید؟!


پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی

پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم

پدر: اما دختر مورد نظر من، دختر بیل گیتس است

پسر: آهان اگر اینطور است، قبول است

پدر به دیدار بیل گیتس می رود

پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم

بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند

پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است

بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است

پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود

پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم

مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!

پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!

مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد

و معامله به این ترتیب انجام می شود


نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید.


  
  
   1   2      >